۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

انواع ِ مثلث های عشقی



تقدیم به خودم برای تولدم:
تنهایی
یک کوزه یِ شکسته است
که بی هوا
کنار صفحه ی ترحیم روزنامه
می بینی
داری
می کشی
با نمی بینی کشیده ای

تنهایی inbox ِ موبایل است
با چند message از وزارت تعاون
تبریک عید غدیر و بانک مسکن
تو برو بیای ِ غروبای ِ تجریش
وقتی شانه ای یکدفعه
به شانه ات ...
تا "ببخشید"
با کلماتی رها با باد و دور شود

یا در سینما فرهنگ
نصفه شب
توی ِ صندلی کناری ات
که باز نشده است
و شب تر
که با وسواس پرده را می کشی
و توی تاریکی اتاق
با دستت
و آلتت
یک مثلث عشقی می سازی
روز تولدت تنهایی
تندی قدم ها از اتاق تا تلفن باید باشد
یا کنار بطری خالی شاید
وقتی خرابی و آلبومی
از هر دو طرف
هی تو را ورق می زند:

تو هی کمی لاغر می شوی
هی کمی چاق
موهایت هی کمی بلند و هی کمی کوتاه می شود
دور و برت آدم ها هی می آیند
کنارت می نشینند
بازهی بلند می شوند می روند
عده ای دیگر کم کم باز
هی می آیند هی باز بلند می شوند و هی کم کم می روند

تنهایی شبی در قشم است
وقتی به ستاره ها
سیگاری تعارف می کنی
و بی اختیار گریه خنده می کنی
بر لخ لخه ی موج ها
روبه روی ِ دریا در دالان های
تو در توی دریا
در دریا بار و باز روی ِ دریا
در یال ِ باد و
بازوی ِ دریا

و ته سیگاری
که چیزی است شبیه ِ آخرین پیام
از کسی شبیه ِ آخرین انسان
در روزی شبیه ِ آخرین روز ِهستی
و با تلنگری به دریا می اندازی
تا بعد
دستی ناگهان بر شانه ات بزند
و تو برگردی
تا جهان را مثل دسته گلی جلویت بالا بگیرد
و بگوید: "باید برویم ...

علی ثباتی

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

بارون


در نیمه های بهار

وقتی باران از درز پنجره های چرکین

به من نفوذ می کند

وقتی آسمان و فرشته ها با هم کلنجار می روند برای باریدن

وقتی دعوایشان بالا می گیرد و

رگبار لحظه ای شروع می شود.

به سوی آن می دوم

زیر باران وقتی پلک هایم تر می شود

بوی ترا احساس می کنم.

من خیس شدن را دوست دارم.

نمی دانم سنجاقک ها هم دوست دارند

دوست دارند زیر باران باشند

اما آنها که تنها نیستند

من فقط زیر باران تنهایی را دوست دارم

به خاطرِ

لحظه هایی که زیر باران با یکدگر بال می زدیم

به خاطرِ اینِ که

تنهایی را فقط زیر باران دوست دارم

وقتی بارون میاد سنجاقکا کجا میرن؟

این رو تو ازم پرسیدی

یادت میاد

من گفتم:میرن بهشت.

تو گفتی: ینی می میرن؟

من گفتم:ینی ما مردیم؟

گفتی:مگه ما تو بهشتیم؟

من گفتم:بارون بهشته واسه من پیش تو

اما حالا

وقتی بارون میاد من تنها زیر بارون تو جهنم می سوزم.

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

شاملو;آن سخن را به میانه آورد

فهمیدم با یک ارسال کوتاه حق شاملو ادا نمی شود. اصولاً حق شاملو بر ما ایرانی هایی که روشن فکری و من که بلوغ فکری خودم رو تحت معلمی شاملو آموختم هرگز ادا نمی شود.
شاملو با نبوغ بی نظیر و نظر بینا ی خودش توانست آهن ها و احساس رو کنار هم بیاورد کیست که بتواند این چنان جسورانه در دنیای زشت و پر ریا و سیاست ما از عشق سخن بگوید.شاملو به کثافت سیاست چی ها و مذهبی های ریاکار پی برده بود. او می دانست انسان های بی بهره از عشق به حرفش پی نخواهند برد و روشن ترین حرفها را به میانه آورد. در شعر عاشقانه اش به ستیز با عشق ستیزان پرداخت. عشق چیزی نیست که در تعاریف بگنجد و کیست که بتواند عاشقان مخطی از تعاریف ابلهانه خود را کنار تیرک راهبند تازیانه بزند و از گزند زبان شاملو در امان بماند . شاملو سی سال پیش اعلام کرد که کسانی با کنده و ساطوری خون آلود در گذرگاه ها مستقرند چیزی که اکنون دلهایمان را خط می اندازد و در خیابان ها می بینیم.آن شعر و مقاله هایی از شاملو که سی سال پیش گفته وسرنوشت مارا پیش بینی می کرد. آیتی بود بر ذکاوت شاملو در مورد جامعه خود و مردمان کشور خود.شاملو هشدار می داد این راه آخوند ها بیراهه است و ما را به قهقرا می برد. گفت خمینی نظرش روشن نیست. گفت که مردم ما نمی دانند دارند چه می کنند و فریاد زد . فریادی بلند. اما هیچ یک از پدران و مادرانمان نشنیدند.
شاملو را می ستایم با تمام وجود. در تمام زمینه ها حرفهایی می زند نشانه ی دید عمیق و موشکافانه اوست. دو سال پیش فیلمی دیدم از اون که می گفت:"هدف شعر در حقیقت یعنی در نهایت امر نجات جامعه بشری از طریق عشق انسان به انسان از مهلکه ای که سیاست چی ها به بهانه ی انواع و اقسام نظریه های ایدئولوژی منتها برای تثبیت قدرت های فردی یا گروهی خودشون پیش پای جوامن بشری حفر می کنند .شاعر عشقی رو تبلیغ می کنه که در راهش از جان میشه گذشت"
من خودم رو تا سالها ممنون شاملو می بینم. و هرگز نخواهم توانست به پاس این تفکری و بینشی که از شاملو آموخته ام حق اورا پاس بدارم.
استاد عزیز و بزرگوار شعر و انسانیت یادت گرامی و نامت جاودان.

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

شاعر "سخنی که اندر میانه نبود"

شاملو برایم بزرگ است.آنقدر بزرگ که تمام مغزم رگ و روحم بوی شاملو می دهد.از آنست که می ترسم مرا ببویند . سیزده ساله بودم که اولین بار نام شاملو رو شنیدم.شعری پیدا کردم و خواندم در آن سال نحس عمرم , هیچ چیز از آن شعر درک نکردم. تا اینکه باز این بیتوته ی کوتاه , مرا سروقت شاملو آورد. این بار سه بهار پستی روزگار را بیشتر چشیده بودم. شاملو مرا به دنیای دیگری برد. دنیایی که کبوترهایمان را پیدا می کردیم و هر انسان, انسان را برادری بود.آنجا که عشق پناهی گردید و چهره ی آبی عشق نمایان بود. ولی باز مرا آورد به دنیای پست خودمان با سال پست/سال درد/سال عزا با وارطان و مهدی رضایی با مرتضی با پوری با عموهایت با کوچه پس کوچه های نازی آباد با رنگ و بوی آزادگی با زندان رفتن در هفده سالگی. به من شناخت جمعیتی را که جهان را به ساده ترین لقمه ای بخش کردند . اما آموخت که گاهی به جهان خودم بروم جهان مخیله ام. آموخت گاهی دیگر گونه خدایی بیافرینم.یادآوری کرد که گاهی بیابان را مه میگیرد اما امید داد آخرش یه شب ماه میاد بیرون.

به عشقش همیشه غبطه خورده ام. چگونه انسانی می توانست انسان را اینقدر دوست بدارد. چه دید همه بینی خواهد بود که انسان را از میان جانوران پیدا کند و عشق بورزد.شاملو به من یاد داد فکر کنم. تنها با سیگار کشیدنش روی ویلچر به من آموخت فکر کنم.آموخت مرا که سیاست چی ها مرا فقط برای استفاده شخصی می خواهند و فهماند که آنها را قاطی انسانها نگیرم.به من نشان داد انسانهایی پیدا می شوند که دهانم را به جرم عشق می بویند. شاملو برایم عشقی را نقاشی کرد که هرگز در هیچ عشقکده ای پیدا نکردم.

چه شبها با صدای شاملو خفتم و قبل خواب سالها فکر کردم.وقتی در آمریکا شعر خوانی کرده بود نطفه ام زمان را طی کرد و به یوسی ال ای رفت. آنجا قبل از بوجود آمدنم شاملو را دیدم.

با همه اینها نمی توانم عشق خودم رو به شاملو تعریف کنم.هنوز هزاران سال با شاملو کار دارم. هنوز برایم زنده است.هر شب خاطره ی قرن ها را برایم تعریف می کند.

خودنوشت1

گاهی اوقاتی می آیند که آدمی دلش به سختی می گیرد و موسیقی آرام و هوای ابری و قدم زدن همه و همه بر هر چه بیشتر تنگ تر شدن آن کمک می کنند و حتی حافظ که سودا دل آدمی را می داند و رگ خواب اورا به دست بالش داد ,انسان را بر این درد همراهی می کند. اینجاست که هیچ چیز, یا بی چیز,مادی وغیر مادی, نمی تواند آن را بر طرف نماید هر چرخش ثانیه شمار بر آن می افزاید و تا از این دنیا پر یأس که جز سیاهی چیزی نیست بیرون نیایی درست نمی شود. هیچ راهی نمی ماند جز نوشتن, درد خود را به کاغذ آوردن. تا این سیاهی های نحس به روی کاغذ به شکل حروف درآیند و کم کم خورشید به وجود آدمی طلوع کند. روشنی را به آن باز آورد. همان که همواره همدم اندیشمندان بزرگ بوده است و اندیشه های بزرگ را این چنین در دلتنگی ها وغلیان درد های درونیشان خلق کرده است.این نوشته ها همان گفتگوهای تنهایی است که مال تنهایی های هر شخص است و چه بسا اندیشه های بزرگ و زیبا و تأمل برانگیز کزین تند نوشته های بدخط شخصی به وجود آید.دریغ که فقط این چند دم با خود گریستن به اشک سیاه برکاغذ است که دیگران را جذب می کند.اصلاٌ مهم نیست این نوشته های سریع را که می نویسم فردا بتوانم بخوانم یا نه؟اصلاً مهم نیست بتوانم این ها را از خیال مشق های کودکان مدرسه نرفته که شوق نوشتن آنهارا وادار می کند به خطی نانوشته بنویسند باز شناسم یا نه.مهم نیست که این کاغذ پاره درمیان تکه پاره های دور ریختنده ی دیگر به خاک سپرده شود میان پاکت های سیگار و کاغذ ها باطله یانه. مهم نیست چرا که گر منم که می نویسم تا وقتی به آن نیاز داشته باشم خودم وجود دارم که این خزعبلات را نوشته. اگر برای دیگران بخواهم نوشت آن هم دلیل معقولی ندارم.چرا که اگر آنهارا ذره ای ارزش قائل بودنم , این خازل بلات را این چنین تنها نمی گذاشتند که چون مجانین با خود سخن بگوید و بالاجبار نام گفتگوهای تنهایی بر آن نهد. این ها نه نشانه ی جنون که نشانه های عالی تعالی است.تو هیچ کس را نیافته ای که به مقابل صحبتت بنشیند و به درد دل های تو گوش سپارد.این حرفها از دهان خارج می شود و به گوش خودت فرو می شود. پس بهتر است بر آن نام گفتگو با خود نهیم.براستی چه قدر این انسان متعالی هنگامی که در اطرافش حیوانات نمی توانند حتی با یکدیگر حرف بزند و انسان های دیگر فقط می توانند با یکدیگر صحبت کنند این انسان تنها , با خود سخن می گوید.اینجاست که سینه اش تنگی می کند برای روح او و می خواهد که آنرا بدرد به جایی رود که همگان با خود صحبت می کنند. در دنیا آن را دارالمجانین می گویند اما بعضی بدون رجوع به آن از این دنیای پر مأیوس کننده و پست به ناکجا فرار می کنند و با خود سخن می گویند فرار می کنند و با خود سخن می گویند. با خود سخن می گوید و در مخیله ی خود پدید آورنده ی جایی می شود که هر انسان با خود گفتگو می کند.جایی که هیچکس به فکر تسلط بر دیگران نیست غذایشان تفکر است و با خویش سخن گفتن .نه درختی می خواهند که از آن میوه برکنند ونه دامی تا آن را غاصبانه قربانی شکم خویش کند. جهانی که مرد و زنش نه مکمل هم ,بلکه هردو کامل اند.هیچ کس چشم هوس بر دیگری ندارد.همه به گفتگو با خویش ارضای جنسی می شوند.آن دنیایی که خورشیدش یک بلندگوی بزرگ است وچشم ها همه گوش و خاکش به دور آن نمی چرخد بلکه برجا ایستاده و دست به سینه به آن گوش می دهد. جهانی که هیچ پیامبری نداشت. خدا خود با همه ی مخلوقات صحبت می کرد همه در راه راست بودند چرا که راه ها همه راست بود. جایی که هیچ کس امتحان نمی شد. نمره ی هرکس از بیست صد بود.اگر این انسان به عرش خدا تکیه داده بود وضع دنیا آن گونه نبود که نیاز باشد هرکس با خود سخن بگوید. ای کاش آنکه دنیا را آفرید قبل از آفریدن انسان خود یک روز در آن زندگی می کرد.آسمان به زمین نمی آمد که هشت شود و آن دگر شش.بلکه شش آفرینش یکی فزونی می یافت. خدایا سیاهی های روحم کم شده دیگر نمی توانمبا خود صحبت کنم. کم کم قلمم قطع می شود و تا دلتنگی و زایش و تولیمثل سرطان گونه ی سیاهی ها در روحم هیچ چیز نتوانم نوشتو اکنون دریافتم که با خود نبود صحبت می کردم با خدا بود.