۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

خودنوشت1

گاهی اوقاتی می آیند که آدمی دلش به سختی می گیرد و موسیقی آرام و هوای ابری و قدم زدن همه و همه بر هر چه بیشتر تنگ تر شدن آن کمک می کنند و حتی حافظ که سودا دل آدمی را می داند و رگ خواب اورا به دست بالش داد ,انسان را بر این درد همراهی می کند. اینجاست که هیچ چیز, یا بی چیز,مادی وغیر مادی, نمی تواند آن را بر طرف نماید هر چرخش ثانیه شمار بر آن می افزاید و تا از این دنیا پر یأس که جز سیاهی چیزی نیست بیرون نیایی درست نمی شود. هیچ راهی نمی ماند جز نوشتن, درد خود را به کاغذ آوردن. تا این سیاهی های نحس به روی کاغذ به شکل حروف درآیند و کم کم خورشید به وجود آدمی طلوع کند. روشنی را به آن باز آورد. همان که همواره همدم اندیشمندان بزرگ بوده است و اندیشه های بزرگ را این چنین در دلتنگی ها وغلیان درد های درونیشان خلق کرده است.این نوشته ها همان گفتگوهای تنهایی است که مال تنهایی های هر شخص است و چه بسا اندیشه های بزرگ و زیبا و تأمل برانگیز کزین تند نوشته های بدخط شخصی به وجود آید.دریغ که فقط این چند دم با خود گریستن به اشک سیاه برکاغذ است که دیگران را جذب می کند.اصلاٌ مهم نیست این نوشته های سریع را که می نویسم فردا بتوانم بخوانم یا نه؟اصلاً مهم نیست بتوانم این ها را از خیال مشق های کودکان مدرسه نرفته که شوق نوشتن آنهارا وادار می کند به خطی نانوشته بنویسند باز شناسم یا نه.مهم نیست که این کاغذ پاره درمیان تکه پاره های دور ریختنده ی دیگر به خاک سپرده شود میان پاکت های سیگار و کاغذ ها باطله یانه. مهم نیست چرا که گر منم که می نویسم تا وقتی به آن نیاز داشته باشم خودم وجود دارم که این خزعبلات را نوشته. اگر برای دیگران بخواهم نوشت آن هم دلیل معقولی ندارم.چرا که اگر آنهارا ذره ای ارزش قائل بودنم , این خازل بلات را این چنین تنها نمی گذاشتند که چون مجانین با خود سخن بگوید و بالاجبار نام گفتگوهای تنهایی بر آن نهد. این ها نه نشانه ی جنون که نشانه های عالی تعالی است.تو هیچ کس را نیافته ای که به مقابل صحبتت بنشیند و به درد دل های تو گوش سپارد.این حرفها از دهان خارج می شود و به گوش خودت فرو می شود. پس بهتر است بر آن نام گفتگو با خود نهیم.براستی چه قدر این انسان متعالی هنگامی که در اطرافش حیوانات نمی توانند حتی با یکدیگر حرف بزند و انسان های دیگر فقط می توانند با یکدیگر صحبت کنند این انسان تنها , با خود سخن می گوید.اینجاست که سینه اش تنگی می کند برای روح او و می خواهد که آنرا بدرد به جایی رود که همگان با خود صحبت می کنند. در دنیا آن را دارالمجانین می گویند اما بعضی بدون رجوع به آن از این دنیای پر مأیوس کننده و پست به ناکجا فرار می کنند و با خود سخن می گویند فرار می کنند و با خود سخن می گویند. با خود سخن می گوید و در مخیله ی خود پدید آورنده ی جایی می شود که هر انسان با خود گفتگو می کند.جایی که هیچکس به فکر تسلط بر دیگران نیست غذایشان تفکر است و با خویش سخن گفتن .نه درختی می خواهند که از آن میوه برکنند ونه دامی تا آن را غاصبانه قربانی شکم خویش کند. جهانی که مرد و زنش نه مکمل هم ,بلکه هردو کامل اند.هیچ کس چشم هوس بر دیگری ندارد.همه به گفتگو با خویش ارضای جنسی می شوند.آن دنیایی که خورشیدش یک بلندگوی بزرگ است وچشم ها همه گوش و خاکش به دور آن نمی چرخد بلکه برجا ایستاده و دست به سینه به آن گوش می دهد. جهانی که هیچ پیامبری نداشت. خدا خود با همه ی مخلوقات صحبت می کرد همه در راه راست بودند چرا که راه ها همه راست بود. جایی که هیچ کس امتحان نمی شد. نمره ی هرکس از بیست صد بود.اگر این انسان به عرش خدا تکیه داده بود وضع دنیا آن گونه نبود که نیاز باشد هرکس با خود سخن بگوید. ای کاش آنکه دنیا را آفرید قبل از آفریدن انسان خود یک روز در آن زندگی می کرد.آسمان به زمین نمی آمد که هشت شود و آن دگر شش.بلکه شش آفرینش یکی فزونی می یافت. خدایا سیاهی های روحم کم شده دیگر نمی توانمبا خود صحبت کنم. کم کم قلمم قطع می شود و تا دلتنگی و زایش و تولیمثل سرطان گونه ی سیاهی ها در روحم هیچ چیز نتوانم نوشتو اکنون دریافتم که با خود نبود صحبت می کردم با خدا بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر