۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

شاعر "سخنی که اندر میانه نبود"

شاملو برایم بزرگ است.آنقدر بزرگ که تمام مغزم رگ و روحم بوی شاملو می دهد.از آنست که می ترسم مرا ببویند . سیزده ساله بودم که اولین بار نام شاملو رو شنیدم.شعری پیدا کردم و خواندم در آن سال نحس عمرم , هیچ چیز از آن شعر درک نکردم. تا اینکه باز این بیتوته ی کوتاه , مرا سروقت شاملو آورد. این بار سه بهار پستی روزگار را بیشتر چشیده بودم. شاملو مرا به دنیای دیگری برد. دنیایی که کبوترهایمان را پیدا می کردیم و هر انسان, انسان را برادری بود.آنجا که عشق پناهی گردید و چهره ی آبی عشق نمایان بود. ولی باز مرا آورد به دنیای پست خودمان با سال پست/سال درد/سال عزا با وارطان و مهدی رضایی با مرتضی با پوری با عموهایت با کوچه پس کوچه های نازی آباد با رنگ و بوی آزادگی با زندان رفتن در هفده سالگی. به من شناخت جمعیتی را که جهان را به ساده ترین لقمه ای بخش کردند . اما آموخت که گاهی به جهان خودم بروم جهان مخیله ام. آموخت گاهی دیگر گونه خدایی بیافرینم.یادآوری کرد که گاهی بیابان را مه میگیرد اما امید داد آخرش یه شب ماه میاد بیرون.

به عشقش همیشه غبطه خورده ام. چگونه انسانی می توانست انسان را اینقدر دوست بدارد. چه دید همه بینی خواهد بود که انسان را از میان جانوران پیدا کند و عشق بورزد.شاملو به من یاد داد فکر کنم. تنها با سیگار کشیدنش روی ویلچر به من آموخت فکر کنم.آموخت مرا که سیاست چی ها مرا فقط برای استفاده شخصی می خواهند و فهماند که آنها را قاطی انسانها نگیرم.به من نشان داد انسانهایی پیدا می شوند که دهانم را به جرم عشق می بویند. شاملو برایم عشقی را نقاشی کرد که هرگز در هیچ عشقکده ای پیدا نکردم.

چه شبها با صدای شاملو خفتم و قبل خواب سالها فکر کردم.وقتی در آمریکا شعر خوانی کرده بود نطفه ام زمان را طی کرد و به یوسی ال ای رفت. آنجا قبل از بوجود آمدنم شاملو را دیدم.

با همه اینها نمی توانم عشق خودم رو به شاملو تعریف کنم.هنوز هزاران سال با شاملو کار دارم. هنوز برایم زنده است.هر شب خاطره ی قرن ها را برایم تعریف می کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر